Archive for the ‘خاطرات’ Category

زیر نور ماه – سوسن شریعتی

2011/06/07
در رفتار هاله  نه رقابتی با دیگری می‌دیدی نه مسابقه‌ای با زمان. بی‌اعتنایی قدیسین را داشت به دنیا و رندی عرفا را.
هاله سحابی مرد. در روز روشن و به خاک سپرده شد زیر نور ماه. تقدیری غریب برای دخترکی که عمری را با وسواس مراقب بود تا دیده نشود، پشت پرده بماند و دور از چشمها. دیگر وقتش شده است که او را بشناسند. از پشت پرده برون افتاده است و آن همه وسواس برای ماندن در حاشیه به کاری نمی آید. دیگر اصلاً لازم نیست به تذکراتش گوش دهیم و میل او را برای گمنامی رعایت کنیم. خوشش بیاید یا نیاید دیگر به ما مربوط نیست. به او مربوط نیست. من بعد می شود در توصیف او نوشت. نیست که بر تو بتازد و حال می توانیم بگوییم تا همین دیروز که بود، چگونه بود و از چه نوع . نه برای اینکه پشت مرده حرف دیگری به جز ستایش نمی شود زد. برای اینکه جلوی خودش تا وقتی زنده بود نمی شد کلامی به ستایش از او گفت. در حضور هاله اصلاً دو کار را نمی شد کرد یکی تعریف از او یکی بد گفتن از کسی. سرش را به سمتی کج می کرد، با نگاهی از جنس مذاکره و نگرانی و لبانی آویخته ، با لحنی که بوی خواهش می داد، نه موعظه ، نه خطابه، نه درس ، از تو می خواست که تجدید نظر کنی:
-تو راست می گی ولی…
مثل این بود که تو را بیندازد تو رودربایستی. بوی موضع گیری نمی داد که مجبور شوی موضع بگیری . بی هیچ تحکمی مواضعت را بر هم می زد به نفع یک نمی دانم چه ی اعتماد برانگیز. و بعد می دیدی که در محضر او ، تو رودربایستی از او، از سر شرم و یا هرچه ، زیر چتر او بر خلاف مواضعت داری با آن دیگری گفتگو می کنی. با همان غیر خودی. او مدارای مطلق بود. نه از سر سادگی، نه به دلیل بی تجربگی، نه به قصد مماشات ، نه در فقد قطعیت و قاطعیت ، هیچکدام . مراوده با همه جور تجربه اجتماعی از یک سو (چریک، انقلابی، مذهبی متشرع، چپ لاادری، اصلاح طلب لیبرال، اطلاح طلب مذهبی و…)و تجربیات غنی درونی فردی از سوی دیگر ، اکسیری ساخته بود برای رقم زدن نوعی نگاه، نوعی رفتار : امیدوار به انسان.
-خدا را چه دیدی؟ شاید انسانیتش را به یاد آورد.
به واسطه موقعیت خانوادگی اش اگر چه با بزرگان محشور بود (در همان بحبوحه انقلاب که به عنوان دانشجوی اخراجی به فرانسه آمده بود در نوفل لو شاتو راه می رفت و راحت و بی ادعا سر به سر بزرگان می گذاشت) اما مراقب بود از رانت آقازادگی اش استفاده ای نکند.
نخبه زاده بود ، مرفه، دانش آموز مدرسه ژاندارک و مسلط به زبان فرانسه، دوستدار آزناوور و ژولیت گرکو و باربارا، اما او را می دیدی که روسری اش را سنجاق کرده است زیر چانه اش و با لباس کودری ای بر تن و سرانگشتان حنا کرده برایت دستور طبخ آش را می دهد. مطمئنم خیلی اوقات عمدی در کار بود. پژوهشگر قرآنی بود، پر از ایده های جدید و برداشت های بکر اما وقتی به اصرار و پافشاری قبول می کرد که نتایج تحلیل هایش را عرضه کند با تاکید می گفت که اینها را از دیگران آموخته . در ثبت بخشی از تاریخ معاصر ایران از خلال خاطرات پدربزرگ و پدرش سهم اصلی را بر عهده داشت و مصرانه می گفت که فقط منشی گری کرده است . خودش را دست کم می گرفت تا تو را از جدی گرفتن خود شرمنده سازد. روش خودش را داشت برای پرهیز از کلیشه ها و برای دست انداختن کلیشه ها. هیچ قالبی را نمی شد به او تحمیل کرد. یک ضد قهرمان نمونه. نه در قالب روشنفکر فرو می رفت، نه حرفه ای سیاسی، نه هنرمند پریشان(خانه اش خانه یک هنرمند بود)نه قدیسه .پر طنز و بذله گو و بی اعتنا به تماشاچی.
همیشه یک سرباز پیاده نظام بود. خودش می گفت سیاه لشکر.نه حاضر بود پشت بلندگو برود و نه پشت دوربین. فقط تن به موقعیتهایی می داد که از جنس پارتیزانی باشد. چه وقتی به جبهه های جنگ رفت و چه هنگامی که در جلوی در زندانها برای آزادی پدرش اقدام می کرد، در هیئت مادر صلح و یا فعال حوزه زنان یا در صفوف تظاهرات یا مددرسان به قربانیان خشونت، در همه جا مصر بود که حق ویژه ای برایش قائل نشوند، به چشمها نیاید و در بوق و کرنا گذاشته نشود. سیستم ایمنی او برای در نغلطیدن به تفرعن و «خود-نماد-پنداری»، تقلیل دادن تجربیات، تلاشها و رنجهایش بود به یک تجربه پیش پا افتاده فراگیر. همین چند روز پیش که از او پرسیدم در سلول سخت نمی گذرد؟ جواب داد که نه . بیرون سخت تر است . ما که در آنجا راحتیم. می گوییم و می خندیم.
همدل با همه نوع قربانی: قربانی آن زمان و این زمان. قربانی قدرت، قربانی فقر، قربانی جهل،قربانی جنگ.
اگرچه گهگاه از آرزوهای تحقق نایافته اش ابراز دلخوری می کرد و یا مثلاً می شد از زمانها و فرصت های از دست رفته حسرتی بر دل داشته باشد اما در رفتارش نه رقابتی با دیگری می دیدی و نه مسابقه ای با زمان. بی اعتنایی قدیسین را داشت به دنیا و رندی عرفا را.
به جبهه اش وفادار بود اما به آن سوی جبهه ها نیز نظر داشت. امیدوار به نوع آدم ورای جبهه ها. (شک ندارم که آقای جعفری دولت آبادی این سخنان را تایید می کند.)
آن دخترک با آن دنیای فراخی که ایمان برایش فراهم کرده بود نه شرقی می شناخت و نه غربی نه چپ نه راست . انسان را رعایت می کرد و در این جهان دو قطبی ما ساز مخالف می زد. ساز او، امروز از پرده برون افتاده است .دیگر وقتش بود که شنیده شود. شجاع، رند، عمیق، مهربان…او، «ام ابیها»ی نازنین. خوب رودست خورد از روزگار!

خاطراتی از «شرافت انسانی» عزت الله سحابی- ناهید توسلی

2011/06/07
به رفتارهای انسانی مهندس سحابی و صداقت اش اشاره می کنم؛ او با  سرشت انسانی در حوزه سیاسی فعال بود.

 

امشب، بنابر سنتهای ایرانی/اسلامی «شب هفت» زندهیاد مهندس عزتالله سحابی و دختر «اُمابیها»یش «هاله سحابی» است. برای من که هیچ تجربۀ سیاسی در این بیست و اند سالی که مهندس را از نزدیک میشناختهام، ندارم، زیرا در این حوزه، یعنی «سیاست»، از هر بُهلی بُهلترم و به قول دوستی که میگفت اگر «جَنَم» کاری را نداری آن را از ارزشش حذف نکن، پس ناگزیرم بهقول امروزیها آن را «آنهولد» بگذارم؛ برای آنانی که سطح شعور و فهم و درک و شناخت و نقد و تفسیر و تاویلشان – بدون شک – برتر از «منِ هیچیک از اینها را ندار» بیشتر است، بهتر است به خاطراتی از شرافت انسانی این مرد بپردازم.
من مهندس سحابی را، تنها یک «سیاستمرد» و «اقتصاددان» نیافتم، در حالیکه هیچ نسبتی نیز با دغدغۀ اصلی زندگیِ من یعنی «بازیابیِ حقوقِ انسانیِ برابر و عادلانۀ زن» نداشت، لیکن به دلیل باورمندیاش به حقوق برابر انسانی انسانها، متواضعانه و بردبارانه از ناکوششیاش در این حوزه چشم بر میبندم که در حضورش نیز به خودش گفتهام. یک بار با لحنی کمی گلایهآمیز در رابطه با یکی از شمارههای ایران فردا که بیشتر به مسائل اقتصادی و بعضاً سیاسی/اقتصادی پرداخته شده بود به او گفتم: این شماره ایران فردا برای من از هر ارزش انسانی خالیست! تعجب کرد و من ادامه دادم: شما این شماره را ورق بزنید، یک مطلب، مقاله، نقد، بررسی و حتی یک عکس از یک زن در این شماره ایران فردا وجود ندارد! آقای مهندس، آیا این جای تاسف نیست؟ من اسم این شماره را گذاشتهام «مردنامۀ ایران فردا»… از اینکه پاسخاش چه بود و بعد من چه گفتم گرچه چیزی زیاد به خاطر ندارم، اما اگر به یاد هم میداشتم بیشک در حوصلۀ این مطلب که میخواهم از روح «انیمایی» مردی سخن بگویم که گرچه هیچگاه به زعم خودم، هیچ قدمی برای مطالبات حقوق زنان در حوزۀ «نواندیشی دینی» برنداشت اما، شخصیت و روح انسانیاش نشان از روحی فراجنسی و سرشار از ویژگیهای «انسانی انسان» داشت. او را میتوان مصداق این آیه قرآن دانست: «ان اکرمکم عندالله تقواکم».
آنچه بیش از همه «عزتالله سحابی» را انسانی، از آنگونه که باید باشد و نیست میکرد ویژگیهای انسانییی بود که مانند آنها در سالهای 49 تا 52 در دکتر علی شریعتی یافتهبودم، کسی که او نیز از آنگونه بود که باید باشد و نیست! این ویژگیهای انسانی این دو انسان، گرچه با گفتمانهایی متفاوت و با فاصلهای دور از یکدیگر، اما، پندار و گفتار و کردار منطبق برهمِ آنان است. مهندس عزتالله سحابی، چونان شریعتی همانگونه که میاندیشید بر زبان میآورد و عمل میکرد. این روش زیستن که یادگاری کوچک از روش زیستیِ بزرگان عالم هستی چونان پیامبران، امامان، اولیاءالله و اینک نیز روش زیستیِ نادر انسانهاییست که به قول شریعتی هیچ مصلحتی ایجاب نمیکنند آنان چیزی به جر آنچه در دل دارند بگویند و انجام دهند.
اینک اما… که در هفتمین شب از دگردیسی انسانیِ انسانی بزرگوار به سوگ نشستهام خاطرات برهههایی را که با او زیستهام – که در مقایسه با دیگر دوستان و همکاراناش بسیار اندکتر بوده است – از ذهن و یادم عبور میدهم. اسفا که هیچگاه نمیاندیشیدم باید روزی روزگاری و بنا بر سنت بیرحمانۀ همان روزگار [گرچه زندهیاد پدر میگفت: «لاتصبالدهر انالدهر هوالله» (روزگار را لعن مکن، روزگار، همانا خداست) و من به دلیل شرمندگی از اصطلاحی که به کار میبردم به شوخی میگفتم: پدرجان، نگران نباشید لعنت خودش میرود صاحباش را پیدا میکند! و حالا میفهمم چه پند جاودانهای پدر داد به من) برای بزرگانی چون شریعتی و او از خاطراتی بنویسم که بخش عظیمی از آن در فراموشخانۀ ذهن و خاطرهام – یا به گواهی شناسنامه و یا به قول فرزندانم به دلیل آلودگی و سرب در هوا!! – اگر نه گُم، اما محو شدهاند.
نخستین باری که مهندس عزتالله سحابی را دیدم در خانه زندۀیاد خانم فهیمه محبی بود، در سالسوگ پسر شهیدش سعید محبی و در کنار کسانی چون دکتر ابراهیم یزدی، صباغیان و دیگرانی که من آن موقع به دلیل ناشناس بودنشان برایم، خوب به خاطر نمیآورم؛ در حال وضوگرفتن برای اقامه نماز مغرب و عشا. از عکسهایی که از او دیده بودم شناختماش، همانگونه که یزدی و صباغیان را… این شاید به سالهای دور 58 یا 59 باز میگردد. دیدارها به مناسبتهای گونهگون تکرار میشد بیآنکه شناختی شخصیتی/ اخلاقی از او پیدا کرده باشم.
در سالهای دهۀ 60 به بچهداری اشتغال داشتم و در دهۀ 70 برای کار روز تز دکترایم مشغول، تا سال 76 و در بهار همان سال بود که در دفتر پژوهشهای فرهنگی دکتر علی شریعتی، که آقای یوسفی اشکوری مسئول آن من را به عضویت در آن دعوت کرده بود با با اقای رضا علیجانی که سردبیر نشریه ایران فردا بود، آشنا شدم. رضا علیجانی، تنها کسی بود در حوزۀ نواندیشی دینی که ظاهراً «حقوق زنان» بخشی از دغدغۀ غیرسیاسیاش بود. اما از آنجا که او شخصیتی بیشتر سیاسی داشت برای من گزینهای مطلوب برای در حوزۀ زنان برای پژوهش محسوب نمیشد. اما او اولین کسی بود که من را در جلسهای برای بحث پیرامون مسایل زنان به دفتر مهندس سحابی دعوت کرد. من در آنجا بود که با پروین بختیارنژاد، همسرش که آخرین روزهای انتظارِ تولد دخترشان «نیایش» را میگذرانید نیز آشنا شدم. آنروز گرچه بسیاری از تجربیات تاریخی/ اسطورهایام از روند شکلگیری سرنوشت اینچنینی «زن» تا امروز را، برای مهندس توضیح میدادم، لیکن آنچه بیش از نقطهنظرها، عکسالعملها و نسبتاش با مسئلۀ زنان توجهم را جلب کرده بود حضور انسانوارانه و شخصیت آرام و عمیق و مومنانهاش بود. بیش از همه انصافاش، ادباش، به کارگیری واژههایاش، آرامشاش، بردباریاش در شنیدن سخنهای دیگرانی که در آن جمع بودند و از همه مهمتر احترام به عقایدی که مطرح میشد و شاید بعضاً با عقاید او همخوانی هم نمیداشت. اینهمه سعۀ صدر برای من آدمی که جز شریعتی هنوز هیچکس را اینهمه «انسان» ندیده بودم شگفتانگیز بود.
دیدارها بسیار بودند و به مناسبتهای گوناگون.
یکی دیگر از آنها کسب اطلاعاتی بود که مهندس سحابی در رابطه با شرایط اقتصادی، بیمه، مزدکارگران زن و مرد، آمار و ارقام و نیز ریفرنسهای مستدل و تاریخی در این زمینه در پیش از اسلام برای ارایه در جلسۀ سخنرانیای داشت که میبایست تا چند روز بعد ایراد کند. دوستان ایران فردا به ایشان گفته بودند شاید از فلانی که رشته فرهنگ و زبانهای باستانی خوانده است بتوان یاری گرفت. به دلیل ضیق وقت هدی صابر تلفنی از من خواست تا راجع به این موضوعها مطالبی برای مهندس تهیه کنم. [گرچه اینک، نه رضا علیجانی در ایران است تا با یادآوری به او حافظهام را فعالتر کنم و نه هدی صابر، که میهمان اوین است].
من، فرصتی یکی دوروزه خواستم تا بتوانم به کتابها و جزوههایم در مورد این مسایل مراجعه کنم. فردای آن متنی تهیه کردم از اطلاعاتی که داشتم – با اشاره به مرجع همۀ آنها – برای مهندس سحابی و برای رضا علیجانی در ایران فردا فکس کردم. ضمن تماس تلفنییی که مهندس سحابی برای تشکر با من گرفت با خنده به او یادآوری کردم که یادش نرود به مطالبی که در مورد حقوق و بیمه و تسهیلات شغلی زنان در ایران پیش از اسلام لحاظ میشده است و من آنها را در متن ارسالی با فکس برایش نوشتهام اشاره کند.
مهندس سحابی میدانست که مسایل زنان برای من در اولویت هرکاری قرار دارد. ضمن انتقادهایی که چندین بار از خالی بودن محتوایی ایران فردا نسبت به پرداختن به مسایل زنان به ایشان گوشزد میکردم بالاخره این اواخر نوشتههای پژوهشی گونهگونی در رابطه با «زنان» برای چاپ به ایران فردا نوشتم که چاپ شد و همین موجب شد تا مطالب دیگری از سوی زنان و مردان در این حوزه در ایران فردا چاپ شود.
حالا دیگر مهندس سحابی دغدغۀ من در مورد حقوق زنان را میدانست و به همین خاطر در یکی از جلساتی که برای گفتوگو با ایشان که برای انتخابات ریاست جمهوری سال 84 کاندید شده بود – گرچه به دلیل عدم صلاحیت از سوی شورای نگهبان نتوانست در آن انتخابات شرکت کند – هرکس از ایشان پرسشی میکرد. بیشتر آقایان بودند و چندتایی از بانوان که آنها هم پرسشهای بعضاً سیاسی خود را مطرح کردند. من یکی از پرسشکنندگانی بودم که نامم را یادداشت کرده بودند. وقتی نام من را خواندند تا پرسشم را مطرح کنم، مهندس سحابی رو به من کرد و گفت: خُب بذارین ببینیم خانم توسلی چه پرسشی در رابطه با حقوق زنان دارد! که البته همه دوستانی که آنجا بودند زدند زیر خنده و خودش هم خندید!!!
صندوقچه حافظه را زیر و رو میکنم تا شاید خاطراتی که گویای ویژگیهای انسانی این مرد انسانمدار باشد پیدا کنم…
یکی از آنها را به یاد میآورم که بسیار برایم عجیب بود و در عمیقترین بخش حافظهام مانده است. رضا علیجانی چندین ماه پس از برگزاری سخنرانی مهندس سحابی (با موضوع حقوق اقتصادی مردم در پیش از اسلام)، که پیشتر به آن اشاره کردم، در یکی از جلسات دفتر پژوهشهای فرهنگی شریعتی پاکتی به من داد. روی پاکت خط مهندس را شناختم که نامم را نوشته بود. باز که کردم دیدم چکی به مبلغی بسیار قابل توجه با امضای ایشان و به نام من صادر شده است. هرچه فکر کردم این چیست و به چه دلیلی برای من نوشته شده است چیزی نفهمیدم. جلسه که پایان یافت از رضا علیجانی پرسیدم این چیست؟ گفت نمیدانم مهندس داده به من و گفته بدهم به شما! پرسیدم مگر میشود شما ندانی این چیست؟ بالاخره علیجانی گفت این برای آن کار تحقیقی است که برای سخنرانی مهندس انجام دادید. من بلافاصله چک را در پاکت گذاشتم و به علیجانی برگرداندم تا به مهندس پس بدهد و حتما هم به او بگوید که به من برخورده است زیرا من برای پول کاری انجام نمیدهم. علیجانی از گرفتن پاکت چک خودداری کرد و هرچه اصرار کردم که همانطور که این را به من دادهای به مهندس برگردان، قبول نکرد و گفت خودتان به او برگردانید.
به خانه که رسیدم چک را به همسرم نشان دادم و مترصد پارهکردن آن بودم که او گفت این کار را نکنم زیرا اینگونه فهمیده میشود که من آن را استفاده کردهام. تا… در یکی از روزهایی که من و همسرم برای دیدن مهندس به دفتر ایران فردا در خیابان بهار رفته بودیم من از فرصت استفاده کردم و چک را به مهندس برگرداندم و ضمن تشکر گفتم که من خیلی احساس بدی کردم که شما این کار من را قیمتگذاری کردید و چکاش را پرداختید. به ایشان گفتم که این کمترین کاری بود که من میتوانستم برای شما انجام دهم. در گیر و دار کش و واکش چک میان من و مهندس سحابی، آقای یوسفی اشکوری که آن سوی میز نشسته بود با خوشخلقی و صراحت همیشگیاش گفت: موضوع چیست؟ چرا شما با هم درگیر هستید؟ به آقای یوسفی اشکوری ماجرا را گفتم. ایشان گفت اینکه دعوا و کش و واکش ندارد و به من گفت شما پشت چک را به نام دفتر پژوهشهای فرهنگی دکتر شریعتی امضا کنید تا آن را برای اندیشه شریعتی هزینه کنیم، با اینکار هم مهندس راضی است و هم شما.
بعدها و در روند انتشار «نافه» و به دلیل وضعیت بسیار بد اقتصادی مجله که من را شرمنده نویسندگان جوان و گمنام اما بسیار دانشمندی میکرد که مطالبشان را برای «نافه» میفرستادند و من به عنوان مدیرمسئول همیشه از آنان به خاطر ناتوانی در پرداخت حقالتحریر پوزش میخواستم میانداخت اما خوشحال، از اینکه هرگز آن چک را نقد نکردم.
این خاطرات، گرچه یادآوریاش، تا اندازهای، غم از دستدادن این مرد مظهر شرافت و انسانیت را – شاید – کم کند، اما به این دلیل در اینجا به آن اشاره کردم تا به رفتارهای انسانی مهندس سحابی در رابطه با صداقت و پاکیاش اشاره کنم و بگویم که او با این سرشت انسانی در حوزه سیاسی فعال بود.
باشد تا با یادآوری و نوشتن از روح پرگذشت این انسان بزرگ، شاید خاطرۀ پایمالی «حق و حقوق»هایی که از «نافه» خورده شده است و یک لیوان آب هم روی آن، از یادم برود.
تاسی به این انسانهای همیشه زنده، بخشی از آلام آدمیزاد را از حقکشیهایی که میشود میتواند تسکین دهد.
رواناش در کنار هاله، «ام ابیها»یش، غرق رحمت خداوندی باد.

خاطره های پراکنده از هاله سحانی: ژیلا بنی یعقوب

2011/06/05

جمعه 3 ژوئن 2011

چهارشنبه ظهر از پله های آپارتمان هاله در مجتمع مسکونی نسیم دانش که پایین می آمدم، تمام مسیر راه پله با زنجیره انسانی لباس شخصی ها پوشیده شده بود، هم زن بودند و هم مرد:زنان چادر مشکی بر سر داشتند و مردان عینک افتابی بزرگ و ماسک های آلودگی هوا بر صورت.

تابوت را اعضای خانواده از ورودی آپارتمان بیرون می آوردند، اشک و اشک… دوستان و خانواده هاله اشک می ریختند و می گفتند:« لااله الاالله»، صدای هق هق گریه می خواست سقف را بشکافد.نگاهم به لیاس شخصی ها افتاد.یک زن چادری در گوش یکی از مردان چیزی می گفت و هردو بلند خندیدند، مدتها بود تصمیم گرفته بودم حرفی با آنها نرنم…اما تحملم یکباره تمام شد و با بغضی که در گلو داشتم، به آنها گفتم: چرا می خندید؟حتی نمی توانید حرمت یک خانواده عزادار را نگه دارید.زن با خنده ای گفت :ما به خودمان می خندیم! و مرد فریاد زد:برو بگذار به کارمون برسیم!(کارشان در تشییع هاله سحابی چه بود؟)

لباس شخصی ها خیلی زود و در همان راه پله ها تابوت را از خانواده و دوستان گرفتند، کسی با فریادی بغض آلود گفت که انصاف داشته باشید و بگذارید اعضای خانواده همراهی اش کنند.پاسخ این درخواست بالارفتن صدای لااله الاالله لباس شخصی هایی بود که به جای خانواده، هاله را در میان گرفته بودند.هاله را خود در آمبولانس گذاشتند، اغلب آنها که در امبولانس در کنار هاله نشستند تا در اخرین دقایق حضور جسم بی جانش در این جهان در کنارش باشند، لباس شخصی ها بودند نه نزدیکان و دوستدارانش.

پرده اشک نمی گذاشت همه چیز را شفاف و روشن ببینم:آمبولانس با سرعت از ما دور می شد.حرکت تند آمبولانس من را در خاطراتم پرتاب کرد.

یک -دوستی از من خواسته بود که به نیابت از او و به دلیل ارتباط و آشنایی ام با هاله، از او به عنوان مدافع حقوق زنان برای حضور در یک کنفرانس بین المللی دعوت کنم.شماره هاله را گرفتم و خیلی زود صدای مهربانش را از آن سوی خط شنیدم.موضوع را که برایش گفتم، خندید و گفت :از آن دوست تشکر کنید و بگویید من حتی پاسپورت ندارم.من فقط یکبار در زندگی ام به مکه رفته ام که آن هم پاسپورت خاص خودش را دارد…

پریدم توی حرفش:اصلا مساله ای نیست، فرصت دارید که درخواست پاسپورت کنید، الان خیلی هم سریع می دهند.

خندید و گفت :«نه، ژیلاجان!مساله این نیست…تا به حال حتی به مغزم هم خطور نکرده که به خارج سفر کنم.»

متعجب شدم:چرا؟دلیلش چیست؟

گفت :«آنقدر کار برای بهتر شدن زندگی مردم در همین ایران دارم که هیچ وقت فکر نکردم که به خارج سفر کنم.»

به خاطر قولی که به دوستم برای دعوت از او داده بود، اصرار کردم و اصرار .اما هیچ فایده ای نداشت، فقط می گفت :«همین جا در ایران، خیلی کار برای انجام دادن دارم.چرا باید به خارج سفر کنم؟»

دو-پس از حوادث انتخابات پراز مناقشه خرداد 88 در بند 209 اوین زندانی بودم، همان زمان که مردم روزها به تظاهرات اعتراضی می رفتند و شب ها اعتراض خود را از پشت بام خانه های شان فریاد می زدند.قرار مردم برای الله و اکبر گفتن اعتراضی ساعت ده شب بود….توی بند 209 بودیم و ساعت ده شب شد.صدای پرطنین الله و اکبر در بند پیچید.این چه کسی است که در بند امنیتی وزارت اطلاعات و در سلول، طبق قرار مردم درست راس ساعت ده شب تکبیر می گوید؟فردا زندانی جدیدی را به سلول ما آوردند که شب قبل با هاله سحابی هم سلول بود و برای ما گفت که او کسی نبوده جز هاله…. هاله الله اکبر می گفته و این حرکت آنچنان تاثیر و یا ترسی را در دل زندان بان ها انداخته بود که یکی از نگهبانان زن در سلول را باز کرده و هاله را بغل کرده و گفته بود:خانم، قربونت برم، ساکت شو، هم برای تو خیلی بد می شود و هم برای ما….

هاله در سلولش در بند 209 هم پیمان با مردم، راس ساعت ده شب الله اکبر می گفت، چقدر رشک برانگیز بود برای من این همه شجاعت و ایمانش.

دو– او زودتر از من از زندان آزاد شد و سال بعد دوباره به زندان افتاد. قبل از اینکه به زندان برود مدام به من و تعدادی دیگر از خانواده های زندانیان و شهدای جنبش سبز سرکشی می کرد، با مهربانی یک مادر که می خواست همه کم و کسری های فرزندانش را رفع و رجوع کند.چند روز مانده به نوروز 89 با گل و سبزه به دیدنم آمد برای هفت سین سال نو.حتی به فکر گل و سبزه هفت سین من نیز بود.

سه– نوروز امسال در زندان بود.یکی از روزهای نوروز کسی زنگ خانه ما را فشرد.در را که بازکردم نشناختمش .گفت که هاله از داخل زندان برایش پیام فرستاده که با گل و هدیه ای کوچک به دیدنم بیاید و بگوید :«ژیلا!مرا ببخش!که نتوانستم این نوروز و در نبود بهمن به دیدنت بیایم.»

چهار-خاطراتم از هاله و پدرش خیلی زیاد است.از قدیس سازی پس از مرگ همیشه دوری کرده ام اما من هرگز ندیدم که پدر و فرزند حتی در باره دشمنانشان نیز به درشتی و غیرمنصفانه سخن بگویند.هرگز صلح طلب تر و مسالمت جو تر از آنها ندیدم، آنقدر که هاله شب قبل از تشییع جنازه پدرش مدام می گفت که به جوانترها بگویید که به مراسم تشییع نیایند، جوانها زود احساساتی می شوند و خدای ناکرده ممکن است فضا ناخواسته متشنج شود.ما می خواهیم همه چیز آزام باشد.

پنج-چندین سال پیش، مهندس سحابی نزدیک یکسال بود که در سلول انفرادی محبوس بود و هیچ خبری از او نبود.می گفتند در زندان دچار حمله قلبی شده و باز هم به خانواده اجازه ملاقات و تلفن نمی دادند.هاله که پیگیر کارهای پدر بود، بعد از ماهها این در و آن در زدن، یک روز خودش را جلوی اتومبیل علیزاده رییس وقت دادگستری تهران انداخته بود تا شاید خبری از پدر بگیرد.

ماهها بعد وقتی پدر آزاد شد، داستان را که برایش تعریف کرد، مهندس سحابی گفته بود :«خود را جلوی ماشین انداختن یک حرکت خشونت آمیز و اشتباه است.»

شش-در تشییع جناره پدر، چند شاخه گل دردست داشت، درست مثل همه تظاهرات های پس از انتخابات که به پلیس های ضدشورش، شاخه های گل تقدیم می کرد در تشییع پدرش نیز به پلیس ها گل می داد.پوستر پدرش را روی سینه چسبانده بود.خیلی از مردم عکس های مهندس را در دست داشتند.پلیس ها و مامورهای لباس شخصی عکس ها را از دست مردم به زور می کشیدند و پاره می کردند.چقدر دیدن این صحنه باید برای هاله سخت بوده باشد، اما باز هم چیزی نگفت تا اینکه ماموری عکس پدر را از روی سینه اش کشید، هاله بیهوش شد و بر زمین افتاد…و دیگر هرگز برنخاست…به همین سادگی!

من فقط در این روزها از خودم می پرسم :چگونه کسانی می توانند با خانواده ای چنان نجیب و ضد خشونت چنین کنند که کردند؟اصلا آنها که چنین کردند معنای این پرسش من را می فهمند؟

سحابی سلیم النفس و… اکبر گنجی

2011/06/04

هواپیما که از زمین به هوا برخاست،

گفت:خب آقای گنجی شما انتخابات مجلس را بردید، ریاست جمهوری که در دست شماست، برنامه تان چیست؟

گفتم:من فقط یک روزنامه نگار هستم، برنامه را از نماینده های مجلس بخواهید.

 

گفت:اگر تو روزنامه نگاری چرا تکی می نشینی ویژه نامه برای کاندیدای ریاست جمهوری درست می کنی؟ بعد آن ویژه نامه در تیراژ چند میلیونی منتشر می شود و آن آدم هم الان رئیس جمهور است؟ تو اگر روزنامه نگاری چرا با دوستانت برنامه برای انتخابات نوشتید و به نام روشنفکری دینی منتشر کردید؟ اگر روزنامه نگاری چرا لیست نمایندگان برای مجلس در تهران دادید و همان لیست شما روزنامه نگاران در تهران پیروز شد؟ پس بگو برنامه ای ندارید؟

مهندس بود و ذهن طراحی داشت. درست مثل این که قرار بود یک ماشین، کشتی، هواپیما یا یک کارخانه بسازند. مهندسی که از قبل نقشه ی دقیق «ساخت» را کشیده بود و به مجریان می داد تا آن را بسازند.

گفتم: به عنوان یک روشنفکر برنامه ی ما همان چیزی است که با دوستان به طور مشترک نوشتیم (آن متن در همان زمان در روزنامه ها انتشار یافت و بعدها در یکی از کتاب های حمید جلایی پور باز نشر شد).

گفت: آن متن یک سری مطالبات خوب است، اما برنامه نیست. پس بگو برنامه ندارید. برنامه نداشته باشید، ول معطلید.

می خواستم توضیح بدهم که تا حدی که من می فهمم جامعه چیزی نیست که بشود از «بالا» آن را ساخت.مومی نیست که مهندسان بتوانند به آن هر شکلی که دلشان خواست بدهند. اما اجازه نداد و سریع به سراغ مسأله ی بعدی رفت.

گفت: این حرفها چیست که دکتر سروش و شما به نام روشنفکری دینی می زنید؟ ما نسبت به اینها مسأله داریم.

گفتم: آقای مهندس کجای این حرف ها ایراد دارد؟

گفت: این نقدها از دین چی باقی می گذارد؟

گفتم: جناب مهندس، نقدها علیه باورها و احکامی است که به زیان دین و مردم است.

گفت: من هم معتقدم دین باید خرافات زدایی شود، اما این با اینکه آدم یک چاقو بردارد و به جان دین بیفتد فرق دارد. بگو آخر سر چی باقی می ماند؟

گفتم:حکومت رو که قبول دارید نباید دست دین باشد؟

گفت: من مخالف حکومت طبقه ی روحانیت هستم. ولایت فقیه را هم از اول قبول نداشتم و در مجلس خبرگان هم با آن مخالفت کردم، اما جامعه به دین احتیاج دارد و حکومت هم نباید ضد دین باشد. اگر ارزش های دینی بر جامعه حاکم باشد چه اشکالی دارد؟

از تهران تا برلین مهندس مرا درباره ی فقدان برنامه ی اصلاح طلبان، باورهای دینی، پروژه ی روشنفکری دینی، خطرات ساختارشکنی و مهمتر از همه موضوع استقلال، دوستانه و از سر درد محاکمه کرد.پس ازبازگشت از کنفرانس برلین بازداشت شدم.چند ماه بعد هم که مهندس سحابی به ایران بازگشت، او هم بازداشت شد.

یکی از مهمترین مشغله های ذهنی و مبارزاتی او، مسأله ی حفظ تمامیت ارضی ایران و استقلال اش (عدم دخالت دول خارجی در تصمیم گیری های زمامداران حاکم بر کشور) بود. اگر مجبور به انتخاب میان حفظ تمامیت ارضی و استقلال ملی از یک سو و مبارزه ی با استبداد از سوی دیگر می شد، حاضر بود دومی را فدای اولی کند. یک بار در زندان نظر مرا در همین مورد پرسید. حساسیت ویژه اش روی این موضوع برای من بسیار جالب بود.

گفت: اگر آمریکا به ایران حمله ی نظامی کند، تو چه کار خواهی کرد؟

و بدون آن که منتظر پاسخ من شود، گفت: باید بدانی که در آن صورت ما باید همراه استبداد در مقابل امپریالیسم بایستیم».

او به راستی «ملی و مذهبی» بود. در راه برلین یا در زندان، مرا به راه و آرمانی که درست می دانست فرا می خواند. حفظ ایران و استقلال ملی و دین برایش بسیار مهم بود. اما زمامداران جمهوری اسلامی او را به اتهام «براندازی» و «اقدام علیه امنیت ملی» زندانی کرده بودند. پانزده ماه انفرادی و دو هزار صفحه بازجویی برای این اتهام ها بود.مهندس سحابی بعدها گفت که تمام جزئیات گفت و گوهایمان از تهران تا برلین را در برگه های بازجویی نوشتم تا گمان نکنند با همدیگر در حال توطئه و براندازی بودیم.

آزادیخواه و دموکراسی خواه بود، ولی در نظام ارزشی اش، هر یک از آرمان ها اولویت خاص خود را داشت. ناسیونالیست نبود، اما به طور جد معتقد بود که برنامه ای برای تجزیه ی ایران از سوی دشمنان طراحی شده است.

در سال 1369 به همراه تعدادی از ملی مذهبی ها و نهضت آزادی نامه ای انتقادی به رئیس جمهور وقت- اکبر هاشمی رفسنجانی- نوشت. سپس 23 نفر از آنان بازداشت گردیدند.هاشمی گفته بود:»رویش زیاد شده بود، می خواستیم رویش را کم کنیم«. مهندس سحابی در این خصوص گفته بود:

«ما به آقای هاشمی نامه اعتراضی نوشتیم. اعتراض ما به آقای هاشمی این بود که اولاً اوضاع اقتصادی کشور بسیار خراب است. فقر و اختلاف طبقاتی بسیار فاحش است. دوم اینکه وضع سیاست خارجی ما به گونه ای است که ما در انزوای کامل قرار گرفته ایم و همه ی دنیا با ما مخالف هستند. در رابطه با این نامه، 23 نفر را بازداشت کردند که یکی از آنها من بودم… بعد از دستگیری ها، در کمیسیون برنامه و بودجه مجلس، چند تن از نمایندگانی که مرا می شناختند، به آقای هاشمی اعتراض کردند که چرا عزت الله سحابی را گرفتی؟ آقای هاشمی پاسخ داده بود: «رویش زیاد شده بود، می خواستیم رویش را کم کنیم»(روزنامه فتح، چهارشنبه 2 بهمن 1378- شماره 49- صفحه 6).

هاشمی در همان زمان در نماز جمعه ی تهران قریب به همین سخنان را بیان داشت. هاشمی رفسنجانی در 19/7/ 1382 در مصاحبه ی با صادق زیبا کلام با اشاره به همین ماجرا گفت: «ما این گونه زندانی خیلی کم داشتیم. فقط یک گروه- همان ملی مذهبی هایی که شما می گویید- بودند که آن هم دستگاه اطلاعاتی ما مشخصاً پرونده ی توطئه ی خارجی را با ادله آورد که مثلاً اینها در فلان جا و فلان جا ملاقات کردند و این خواست آمریکا بوده است و اعضای جمعیت دفاع از آزادی بنا دارند که مثلاً در این فضای آزاد به طرف این طور چیزها بروند.طبعاً اتهام به این بزرگی در آن زمان که ما شرایط بسیار دشواری هم داشتیم، این قدر بود که اجازه بدهیم کارشان را بررسی کنند. به دقت هم بررسی کردند، تمام شد و عده ای آزاد شدند و یک عده هم محکوم شدند و همان زمان هم تمام شد. یعنی وقتی که نتیجه ی تحقیقات را دیدیم، گفتیم که این به آن حد بزرگ نیست. علایمی بود و بعضی ها یک مقدار شیطنت می کردند»(هاشمی بدون روتوش، ص 152).

هاشمی رفسنجانی 14 سال پس از صدور دستور بازداشت مهندس سحابی و همفکرانش، اقدام خود را به عناوین زیر بازسازی کرده است:»توطئه ی خارجی»، «خواست آمریکا»، «اتهام به این بزرگی»، «یک مقدار شیطنت»، «ادله» و «علایم» اتهامات. یعنی هنوز هم در پی موجه سازی اقدام ناموجه و سرکوبگرانه ی خویش است.

سحابی پاک بود. همه ی اینها را پرونده سازی برای رقیب خودی به شمار می آورد.کینه و انتقام در ذهن و روان او جای نداشت. بارها بازداشت و زندانی شد. او را به ملاقات با ژنرال آمریکایی به قصد تجزیه ی ایران متهم کردند. نتیجه ی اتهام سازی بازجویان سپاه پاسداران را هم به صورت نامه در روزنامه ی کیهان انتشار دادند تا هیچ کس حاضر به دفاع از مهندس سحابی نشود.

او با نیم قرن سابقه ی مبارزاتی، یکی از سرمایه های ملی ایران زمین بود که در دو رژیم زندانی شد. وقتی از شیوه های بازجویی های دو رژیم تعریف می کرد، نوبت که به جمهوری اسلامی می رسید، کلامش همراه با غمی جانکاه بود. گویی باورش نمی شد که انقلابیون دیروز با همسنگران سابق خود چنین کنند. به فکر انسان هایی بود که زندگی شان تباه شد. قربانیان را فرزندان همین آب و خاک به شمار می آورد. اما به پیامدهای این فجایع برای اسلام هم می اندیشید و می گفت: «به مردمی که این کارها را به پای اسلام می گذارند، چه می توان گفت».

او باشکوه تمام رفت.همه از نیکی های او حرف می زنند. مخالفانش از او ستایش به عمل می آورند. رئیس جمهوری که دستور زندانی کردن اش را صادر کرد، برای او پیام تسلیت ارسال می کند. فراموش نکنیم، مسلمانی بود که با «حکومت طبقه ی روحانیت» و ولایت فقیه مخالف بود.

سحابی مرد اخلاق بود.کینه و نفرت و بدخواهی و انتقام در وجود او جایی نداشت.بزرگ منش بود. هاله ای پاک و خیرخواه از جنس خود داشت. او همچون فاطمه نمی توانست فراق پدر را تحمل کند. زندانی نظام سلطانی فقیه سالار بود. مرگ پدر که حتمی شد، چند روزی وی را به مرخصی فرستادند تا در مراسم حاضر باشد. اما استبداد دینی برای آن مراسم هم برنامه ای تدارک دیده بود. نظامیان و سربازان گمنام امام زمان، با لباس شخصی، جنازه را ربودند و «هاله ی پدر» را خاک زمین کردند. روحش پر کشید و رفت.آن دو، اینک، آزاد آزادند.

مراسم تشییع جنازه و دفن مهندس سحابی، فاجعه ی مرگ هاله سحابی و چگونگی دفن او؛ پیامی است از سوی «نظام سلطانی فقیه سالار» به همه ی مخالفان. پیام استبداد دینی این است: «ما مخالف نجیب، مسلمان متعبد، صلح طلب، قانون مدار، ملتزم عملی به قانون اساسی چون سحابی را تحمل نخواهیم کرد. این نوع مشی سیاسی هم پذیرفتنی نیست.باید تابع محض رهبر باشید، وگرنه، با جنازه ی شما هم همان کاری را خواهیم کرد، که با سحابی کردیم. با فرزندان شما هم همان خواهیم کرد، که با هاله ی سحابی کردیم».

در این شرایط/ وضعیت، «چه باید کرد».

باورکردنی نیست اما واقعیت دارد – علی اصغر حاج سیدجوادی

2011/06/04
میزان و مرزهای وقاحت و جنایت و توحش مزدوران ولایت به این گونه خشونت ها و تجاوزها اکتفا نمی کند.

مردی که بر سر ایمان خود هرگز نلرزید

دختری که خونش هرگز پایمال نخواهد شد

 

برای بیان فاجعه، کلمه و لغت و جمله یارای انعکاس آن چه را که در ما فی الضمیر نویسنده از مقدار نامردمی و بی غیرتی و زبونی و رسوایی بانیان و مزدوران این فاجعه می گذرد، ندارد؛ زیرا فاجعه در آن سو آن چنان هولناک و و حشت آور است و بی غیرتی و لشی و زبونی در این سو آن چنان از میزان عادی و معتاد خود در آداب و سلوک یک استبداد مطلقه می گذرد که باور کردنی نیست؛ اما واقعیت است.
واقعیت آن جایی است که نظامی که به ادعای خود تکیه اش بر« مردم همیشه در صحنه » بود؛ اکنون میزان ترس و هراسش از مردم به جایی رسیده است که حتی با مردی که در همه عمر خود در مقاومت بر سر ایمان خود هرگز نلرزید؛ از جسد او و از انجام مراسم سنتی تشییع و تدفین جنازه او از سوی دوستداران و همگامان عقیدتی او نیز وحشت دارند. ترس از اجتماع مردم برگرد جسد مهندس سحابی که در سن هشتاد و یک سالگی پس از ماه ها بیماری فوت می کند و از هنگام جوانی در دوران سلطنت مطلقه پهلوی سال ها به خاطر مبارزه با فساد و تجاوز مستبد متجاسر به حقوق اساسی مردم با تکیه بر ایمان مذهبی خود رنج زندان و محرومیت های آن را درسنگر آرمان های خود صبورانه تحمل می کند.
چرا از جسد مهندس سحابی و از اجتماع مردم « همیشه در صحنه » به دنبال جنازه او از منزل تا گورستان می ترسند ؟ زیرا او پس از خروج از زندان پس از انقلاب سال 1357 به اتکای معتقدات خود به اسلامی که آن را مبشر عدالت و حریت و مساوات می داند صمیمانه به خدمت در نظامی که خمینی رهبر و مجری این بشارت بود در می آید؛ اول در شورای انقلاب و سپس در دولت موقت در مقام وزیر برنامه و بودجه کمر به خدمت اجرای عدالت و توزیع ترقی خواهانه درآمد ها و منابع ملی می بندد؛ اما فارغ از فاصله عمیق اندیشه و آرمان خود با اندیشه و هدف آشنایان و دوستان و همفکران و هم بندان معمم و مکلای خود نظیر رفسنجانی ها و خامنه ای ها و عسگراولادی ها و بهشتی ها بود و فارغ از اندیشه نهادین و بنیادی خمینی که در سال 1323 در مقام یک مدرس حوزه قوم در رساله کشف الاسرار در رد بر رساله اسرار هزار ساله آقای حکمی زاده که خود از طلاب سابق حوزه قم بود و مردم را بر رابطه آخوندها با دین هشدار می داد، او را از جمله بی خردان و دین را «بهشت روی زمین» می نامد و بنا را بر حکومت دین بر حاکمیت دنیا می گذارد.
مهندس سحابی به قول خود به نوگرایی در دین معتقد بود اما با حاکمیت دین و مطلقیت احکام دینی در اداره امور مملکت موافق نبود و در اثر همین افتراق و فاصله بین او و همفکرانش با طرفداران فقه و حاکمیت بر اساس فقه تشیع به رهبری خمینی بود که در راه ابراز مخالفت به زندان دوستان و همفکران سابق خود در مخالفت با استبداد و فساد شاه و دولت او افتاد؛ به قول خود او دشمن اگر تاب تحمل دشمن خود را داشته باشد اما هرگز تاب تحمل رقیب خود را نخواهد داشت؛ به گفته خودش رفقای سابق او که اکنون به حاکمیت مطلقه رسیده اند گروه او و همفکرانش را به خاطر ایمان مذهبی، رقیب خود و نزدیک تر به فرهنگ و اعتقادات مردم می دانستند تا دشمنان غیر مذهبی و طرفداران نظام عرفی.
به همین جهت رفتار بازجویان و زندانبانان مهندس سحابی در شکستن شخصیت او میزان بی شرمی و بی اخلاقی و نامردمی را به آن حد رساند که پس از مدت ها ممنوعیت ملاقات با خانواده اش در زندان ؛ او را با زیر شلواری کوتاه و پاها و بدن لخت به کنار استخری برای دیدار از فرزندانش آورند و استمرار در بی شرمی و وقاحت اخلاقی را به جایی می رسانند که حتا پس از آزادی، هر چند مدت او را در جهت ادامه تحقیر شخصیت او احضار می کردند و این گونه او را چنان به ستوه آورده بودند که ناچار با انتشار نامه ای خطاب به مقامات قضایی اعلام کرد که اگر بار دیگر او را احضار کنند همه آگاه باشند که او با قبول تبعات و عوارض آن دیگر به این احضارها نخواهد رفت.

 

مهندس سحابی سرانجام به دنبال رنج های حاصل از سرخوردگی فکری و آرمانی و دردهای جسمی و روحی خود در بستر بیماری چشم از دنیا می بندد و نظام حتا آزادی انجام مراسم سنتی را نیز از ترس اجتماع مردم به خانواده او ممنوع می کند. اما میزان و مرزهای وقاحت و جنایت و توحش مزدوران ولایت خامنه ای و سرداران و بسیجی های تازه به دوران رسیده با ثروت های بادآورده و قدرت های لگام گسیخته او به این گونه خشونت ها و تجاوز ها اکتفا نمی کند، بلکه دختر بی گناه زندانی او را به علت اعتراض و پرخاش به این همه ممنوعیت ها و محدودیت های اجباری در برابر گور پدر با لگد و مشت در فضایی از بهت و حیرت حاضران به قتل می رساند. تعریف و توضیح این جنایت هولناک و قتل زنی که بی گناه زندانی می شود و به علت اعتراض به رفتار مزدوران بر سر گور پدر به دست آن ها کشته می شود در هیچ کجا جز در دادگاهی نه فقط از برای محاکمه مزدوران عامل؛ بلکه برای محاکمه خیانتکاران و جنایتکاران و معماران اصلی این نظام سراسر دروغ و ریا و جنایت و فساد میسر نمی شود. و این دادگاه جز در پرتو اراده و خواست معطوف به آگاهی و بینش توده ها نسبت به آزادی و مدارا و تحمل و هم زیستی و احترام به تنوع عقاید و ضرورت تبادل و تعامل و پرهیز از خشونت و قدرت گرایی به وجود نمی آید.

درود به روان مردی که بر سر ایمان خود هرگز نلرزید و استبداد در عقیده و وجدان را برنتابید؛

درود بر زنی که خون پاکش به همت پایمردی طرفداران آزادی و عدالت و مردم سالاری هرگز پایمال نخواهد شد؛

درود بر امواج خروشانی که از پس این جنایت هولناک پیکر فرسوده و سراپا تعفن ولایت مطلقه فقیه را پاک و به پایمردی، همبستگی و همدردی خود بر فراز همه تنوعات فکری و عقیدتی از صحنه زندگی مردم ایران به زباله دانی تاریخ چندین صد ساله دین مداری قشری و دولتمداری خودکامه پرتاب خواهند کرد.