یک دهه بعد از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ میلادی، فرصت مناسبی است برای ارزیابی پیامدهای آن. تأثیر این پیامدها را هم در زندگی فردی و هم در شرایط جامعه جهانی میتوان مشاهده کرد.
در بعد فردی، کمتر کسی را در جهان میتوان یافت که به درجهای متأثر از این پیامدها نشده باشد. هر کس گذرش به فرودگاهی افتاده، با چالش امنیتی ماموران آن روبهرو شده است؛ پروازی را احیانا از دست داده، با ماموران درگیری لفظی داشته و یا مورد بازرسی بدنی بسیار دقیق قرار گرفته است.
در بعضی کشورها، اقلیتهای قومی، مذهبی و دینی، تبعیضی آشکار را در محیط پیرامون خود تجربه کردهاند. اکثریت از اقلیت متفاوت، بیمناک است و اقلیت در زندگی خصوصی خود، گاه ناآسوده.
گرچه اکثریت و اقلیت مردمی به تدریج به نوعی همزیستی که گاه مشکل میشود، خو گرفتهاند، اما روابط بین دولتها و ملتها در سطح کلان همچنان تحتتاثیر پسلرزههای حمله یازده سپتامبر است.
حملههایی که روز یازدهم سپتامبر سال ۲۰۰۱ میلادی انجام شد، از جورج بوش پسر به عنوان رییس جمهوری بسیار معمولی، فرمانده کل قوایی ساخت که ایالات متحده آمریکا را وارد دو جنگ گسترده و دهها عملیات نظامی با استفاده از نیروهای کماندویی ویژه و هواپیماهای بدون سرنشین کرد.
عملیات القاعده در یازده سپتامبر به فاصله کمی از نظر روز رخداد و ده سال بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، به تحکیم بیشتر قدرت آمریکا در جهان انجامید.
در آن زمان، ورود فوری سازمان ملل متحد برای ایجاد چارچوبی با مشروعیت گسترده به منظور مبارزه با تروریسم، بسیار مهم بود.
نیروهای ناتو نیز به نوبه خود به دفاع نظامی هوایی از آسمان آمریکا مبادرت کردند. این سازمان حتی پا را فراتر نهاد و با احساس همدردی گستردهای که در سطح جهان به وجود آمده بود، به عنوان یاری آمریکا و برای شکست تروریسم در افغانستان، وارد طولانیترین جنگ آمریکا و پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) شد.
جنگ در افغانستان به دنبال گسترش ناتو تا مرزهای روسیه، این سازمان را به آسیای میانه کشاند و جان تازهای در کالبد این پیمان دمید.
این گفته صرفا بازخوانی واقعیت وضعیت ناتو و آمریکا در زمان ریاست جمهوری بوش در آن زمان است و نه تأیید تئوری توطئه که اساسا حادثه ۱۱ سپتامبر را زاده اندیشه و عمل صهیونیسم و امپریالیسم جهانی میداند.
گرچه جنگ در افغانستان به حاکمیت بسیار خشن و قرون وسطایی طالبان در این کشور خاتمه داد، ولی به جنگ گستردهتری در پهنه جهانی دامن زد که در سالهای آینده نیز به اشکال گوناگون ادامه خواهد داشت.
دولت بوش شکست تروریسم را هدف استراتژیک جدید آمریکا قرار داد و نبرد با دشمنی را آغاز کرد که نه به آسانی قابل شناخت بود (و هست) و نه در این راه، توان نظامی کلاسیک و ادوات جنگ برگرفته از آن، موثرترین حربه است. با وجود این و تعریف بسیار گنگ دشمن، جنگ هر زمانی و در هر مکانی مشروعیت مییافت و کافی بود انگی به کشوری، گروهی و فردی چسبانده شود تا به هدفی قابل تعقیب برای نیروهای ویژه و یا هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا تبدیل شود.
در چنین شرایطی بود که حمله بهار سال ۲۰۰۳ میلادی به عراق صدام حسین صورت گرفت. گرچه اتهام همکاری دولت بغداد با القاعده، دشمن شماره یک واشنگتن، و دستیابی صدام حسین به سلاحهای کشتار جمعی خیلی زود اعتبار خود را از دست داد، حتی پیش از حمله سال ۲۰۰۳ میلادی، ولی لشکر کشی به عراق، منطقه خاورمیانه و به طور کلی جهان را وارد تحولات جدیدی کرد.
اگر حضور نظامی آمریکا در افغانستان به تضادهای دینی و مذهبی در پاکستان دامن زد و هند، پاکستان و ایران را به رقابتی برای نفوذ در افغانستان تشویق کرد، جنگ عراق به دلیل موقعیت خاص این کشور در منطقه استراتژیک خاورمیانه، توازن نظامی منطقه را دگرگون ساخت و توازن قوا به سود کشورهای محافظهکار منطقه خلیج فارس تغییر یافت.
انباشت سلاحهای غربی که از زمان حمله عراق به کویت در تابستان سال ۱۹۹۰ میلادی، در منطقه بیش از گذشته انجام شده بود، بعد از سقوط دولت بعثی صدام حسین در عراق وارد مرحله جدیدی شد.
پیروزی سریع آمریکا در عراق و در نتیجه از میان برداشته شدن دشمن کشورهای کوچک عربی، و ایران، وابستگی این کشورها را به آمریکا بیشتر کرد. این وضعیت اسرائیل را نیز در موقعیت مناسبتری از گذشته قرار داد.
سوریه تحت حاکمیت دولت بعثی، میان حضور سنگین نظامیان آمریکا در عراق و اسرائیل قرار گرفت. این موقعیت رژیم اسد را ناگزیر به مذاکره با اسرائیل با واسطهگری ترکیه کرد و به موازات آن، دمشق را مجبور به خروج نیروهای خود از لبنان نمود.
البته ترور رفیق حریری و تظاهرات ضدسوری لبنانیها در کنار فشار آمریکا و اسرائیل، دیگر عوامل تاثیرگذار بر خروج نیروهای سوری از لبنان بودند.
دولت سوریه که خود را آخرین سنگر عربی در برابر صهیونیسم و امپریالیسم معرفی میکرد، در موقعیت ضعیفی قرار گرفت. ضعف سوریه گرچه از زمان فروپاشی شوروی که به نوعی حامی رژیم اسد و تأمینکننده نیازهای نظامی آن بود، آغاز شده بود، با سقوط دولت بغداد و سلطه آمریکا بر آن، شدت بیشتری گرفت.
طرح خاورمیانه بزرگ توسط جورج بوش و تاکید ظاهری وی بر ضرورت احترام بر حقوق شهروندان منطقه توسط دولتهای غیرمردمی حاکم، آنها را در موقعیت تدافعی قرار داد.
نیت بوش و نومحافظهکاران آمریکایی هرچه بود، آبی بود در خوابگه مورچگان خاورمیانهای. انقلابهای آزادیخواهانه، غیردینی، و در جهت ایجاد جوامع مدنی مقتدر در منطقه همان رژیمهایی را هدف قرار داد که بهترین روابط را با آمریکا داشتهاند. البته دیگران نیز نمیتوانند آسوده باشند، که شتر انقلاب بر درگه آنها نیز خواهد آرمید.
سالهای پایانی دوره دوم ریاست جمهوری جرج بوش بیشتر صرف متقاعد کردن رژیمهای عرب خلیج فارس برای مسلح کردن خود در مقابل «تهدید ایران» شد.
مهم آن بود که کوشش دولت بوش آنچنان کارآمد بود که میلیاردها دلار نفتی را نصیب سازمانهای تسلیحاتی غربی بهویژه آمریکایی کرد، البته آنگاه که وحشت واقعی یا ساخته عربها از ایران، جدی گرفته شد.
سیاست منطقهای تهاجمی آمریکا در این زمان و از فردای حادثه ۱۱ سپتامبر، رقبای صادرکننده تسلیحات آمریکا را در منطقه در زمینه فروش اسلحه تقریبا خلع سلاح کرده بود.
آمریکا قادر بود دولتهای ضعیف منطقه را در مقابل خطر متعارف (از جانب دولتهای منطقه نظیر ایران) و غیرمتعارف (خطر و تهدید تروریسم اسلامی از سوی القاعده) زیر پوشش خود قرار دهد و به رابطه مشتریگونه آنها بعد تازهای ببخشد.
و چنین بود که کاندولیزا رایس، وزیر خارجه وقت آمریکا، با تأکید بر نفوذ منفی القاعده، حزب الله سوریه، و ایران پیشنهاد فروش تسلیحات به کشورهای دوست در خاورمیانه را کوشش برای تجهیز نیروهای معتدل و حمایت از استراتژی بازدارندگی در برابر نیروهای یاغی عنوان کرد.
بنا بر این پیشنهاد، آمریکا ۳۰ میلیارد دلار اسلحه به اسرائیل خواهد داد و در طی ۱۰ سال آینده هم ۱۰ میلیارد و ۳۰۰ میلیون دلار به مصر کمک نظامی خواهد کرد.
سعودیها و دیگر اعضای شورای همکاری خلیج فارس هم دهها میلیارد دلار دیگر هزینه خرید تسلیحات کردهاند و در تمام موارد یاد شده، دولت و اعضای کنگره آمریکا که موافق فروش تسلیحات بودند، همواره اندیشه «ایرانهراسی» را دلیل عمده همکاری نظامی با منطقه عنوان کردهاند.
حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر این امکان را به دولت آمریکا داد تا با هر وسیلهای که در اختیار داشت به نبرد با ترور بپردازد. آنچه هرگز مهم جلوه ننمود، عکسالعمل دیگران و سوال درباره قانونی نبودن بعضی از این حملات بود.
استفاده گسترده از هواپیماهای بدون سرنشین در خاک پاکستان، حتی در صورت تأیید ضمنی دولت اسلامآباد، زیر پا نهادن حاکمیت ملی پاکستان محسوب میشود. انگار که هدف توجیهگر وسیله است.
در یمن نیز حضور نظامی آمریکا و همکاری با علی عبدالله صالح، در کشتن نیروهای القاعده سابقه طولانی دارد.
«کشتن اسامه بن لادن و نفر دوم جدید گروه القاعده، نمادهایی را از میان برداشت که جاودانه مینمودند. دگردیسی اجباری نظامهای جبار در منطقه خاورمیانه میتواند این نوید را بدهد که امید کاذب پیروزی خشونت و خشونتبار به نام اسلام راه به جایی نمیبرد.»
جلب همکاری افرادی مانند آقای صالح از طریق پرداخت پول، این امکان را به آمریکا داد تا با آسودگی خاطر به عملیات خود در این کشور ادامه دهد.
جنگهای رسمی آمریکا در افغانستان و عراق، یک برنده بلامنازع داشت و آن مجموعه شرکتهای آمریکایی است که به نیروهای این کشور خدمات میرسانند. از جمله شرکتهای نزدیک به معاون پیشین ریاست جمهوری امریکا، دیک چنی، بیشترین سود را از این رهگذر نصیب خود کردند.
بازنده مادی جنگهای ضدتروریستی آمریکا، پرداختکنندگان مالیات در این کشور هستند که بار بسیار سنگین دو جنگ طاقتفرسا را در شرایط اقتصادی بسیار بدی بر دوش میکشند. دشواری وضعیت اقتصادی به جایگاه آمریکا در برابر چین صدمه زده است، ولی برخلاف خواسته کسانی که آرزوهای خود را در قالب تهدیدهای ظاهرا علمی مطرح میکنند، صدمه وارده جانکاه نیست.
با وجود مشکلات مالی، آمریکا همچنان قدرت اول اقتصادی، نظامی و سیاسی جهان است و جذابیت فرهنگی این کشور در کشور رقیبی نظیر چین نیز بسیار زیاد است.
حادثه یازده سپتامبر توازن نیروها در سطح جهان را به سود آمریکا تحکیم بخشید، گرچه کشورهای دیگری نظیر روسیه و اسرائیل و چین نیز خطر تروریسم را بهانهای برای کنترل چچنیها، فلسطینیها و مسلمانان غرب چین قرار دادند.
وضعیت بیثبات بسیاری از نظامهای سیاسی در خاورمیانه میتواند به سود مردم این کشورها رقم بخورد که در آن صورت نیز بازنده خاورمیانه فردا، اجبارا امریکا نخواهد بود.
حمایت از جنبشهای مردمی ، هرچند دیرهنگام، توسط دولتهای غربی در مقایسه با غیبت تقریبا کامل و گاه منفی چین و روسیه و توانایی تطبیق سیاست خود با شرایط روز، غرب را جذابتر از دیگر رقیبان در منطقه مینمایاند.
اقبال به روسیه و چین از جمله به لحاظ ترکیب قدرت و نظام سیاسی این دو کشور بسیار بعید به نظر میرسد. میماند که آنها با تعداد بسیار معدود از کشورهایی که از روی ناچاری به مسکو و پکن چشم دوختهاند، همچنان به مراوده بازرگانی، فروش تسلیحات و یا سرمایهگذاریهای محدود و نامطمئن ادامه خواهند داد.
مبارزه با تروریسم میتواند فضا را بر گروههای تندرو و حامیان منطقهای و فرامنطقهای آنها سنگین کند. در واقع، آنچه که تعدادی جوان در یک دهه پیش با شکست امپریالیست به عنوان نیت اصلی خود انجام دادند، میرود که نتیجه معکوس دهد.
کشتن اسامه بن لادن و نفر دوم جدید گروه القاعده، نمادهایی را از میان برداشت که جاودانه مینمودند. دگردیسی اجباری نظامهای جبار در منطقه خاورمیانه میتواند این نوید را بدهد که امید کاذب پیروزی خشونت و خشونتبار به نام اسلام راه به جایی نمیبرد.
توازن قوا به سود مردم در حال تغییر است. این تحول میتواند از سرعت نظامیگری در منطقه بکاهد و نویدبخش فردایی بهتر برای منطقه همواره شهید خاورمیانه باشد.